اگه گفتین من تو دل مامیم چه می کنم؟
سلاااام صُب به خیر!
اگه گفتید؟ بَله! من امروز وارد 8 ماه شدم؛ همش 56 روز دیگه مونده که بیام پیشتون
اگه از حال من می پرسید...باید بگم من اینجا حالم خیلی خوبه و سرم کلی شلوغه. می دونید آخه! من کلی اینجا برای خودم برنامه دارم
دوست دارین بدونین مثلا چه کارایی می کنم؟
بعضی وقتا که ددیم برام ساز میزنه منم ذوق موسیقیاییم شکوفا می شه و با سازم همراهیش می کنم!
بعضی وقتام که مامیم درس می خونه، خوب منم کتاب داستان می خونم دیگه!
یه وقتایی البته مامیم از بس که هی درس می خونه دلش درد می گیره، اونوقت من براش دلشو معاینه می کنم تا زود خوب شه!
اما می دونین چیه؟! بعضی وقتام خوب حوصلم سر می ره خـــوب! اونوقت توپمو بر می دارمو هی شوت می زنم به دل مامیم
یه وقتاییم ازین کارا می کنم که از یکنواختی در بیام
امشبم برنامه اینه! آخر شب میخوام پارتی بگیرم! آخه می دونین آخر هفته است و من با دوستام قراره یه کم شیطونی کنیم. البته پیشاپیش از مامانیم عذرخواهی می کنم اگه یه کم جنبش و پاکوبی زیاده!
اما حالا جالبه بدونین مامانیم چه شلکی شده...
بـــله، مامی من الان این شلکیه! همیشه وقتی من بیدارم و مشغول فعالیت اون به من می خنده و قربون صدقم می ره. بعدش آروم آروم نوازشم می کنه. اونوقت تو دل هردومون شوکولات آب می شه. بعد من یه هویی همه تنم شل می شه و کم کم خوابم می گیره. البته یه وقتایی هم مقاومت می کنم و خودم و قلمبه می کنم؛وقتایی که مامیم هی راه می ره یا کاری می کنه و خسته می شه! اونوقته که ددیم وارد کار می شه و دستشو می ذاره رو دل مامیم و باهام گفتمان میکنه: " پــسرم....عسلم....عزیزم...بابایی...شل کن شل کن مامانی گناه داره دلش درد گرفته! بعد از اونجا به بعد که گفتمانمون مردونه می شه منم کم کم شل می شم و قبول می کنم که برم بخوابم و دست از قلمبگی بردارم
خلااااااااااصه....عالمی دارم اینجا من...مامیم میگه که تا 56 روز دیگه باید خودمو آماده اسباب کشی کنم...یه سفر طولانی در پیش دارم... راستی من تا حالا مامیمو ندیدم فقط صداشو می شناسم و با ریتم قلبش آروم می شم...دوست دارم زودتر بیام بیرون ببینم اون چه شلکیه...البته اون که از حالا می گه منو ندیده عاشقمه و همه جوره قبولم داره...