پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

یکی بود یکی نبود

تو می آیی

1390/2/27 0:41
275 بازدید
اشتراک گذاری

آری نازنینم،

                       تو می آیی...

از دیاری دیرآشنا...از سرزمینی نه چندان دور...از دل روشنایی که در عمق ناشناس تاریکی هاست. از دیاری که روزی من هم ناچار به ترک اون شدم...

هنوز هم نمی دونم که تو اون سرزمین تاریکی که تو الان توش بسر می بری و روزی مامن من هم بوده، چی می گذره و آیا اصلا کسی خودش روزی، لحظه ای پیش از ورود به اون عالم پرده ای رو کنار زده یا سَرَکی کشیده تا ببینه چی تو اون دالون تنگ و تاریک می گذره و انتهاش به کجا می رسه...شاید اگر انتخاب با خود ما آدما بود هیچوقت جرات نمی کردیم پامونو تو همچین عالمی بذاریم...

امـــروز 25 هفته و سه روزه که تو مهمون دل من شدی...درست شش ماه و سه روز... شاید تا اولین روزی که خودت با جنب و جوش های با مزه خودت حضورت رو تو دل و جونم تثبیت نکرده بودی،  هنوز وجودت رو به معنی واقعی حس نمی کردم.

از یک ماه پیش تو با جنب و جوشت وجود منو غرق شادی و عشق کردی...یه بار دیگه حس کردم که ریشه های عمیق زندگی تو وجودم جوونه زدن و این بار نه مثل هیچ بار دیگه و نه شبیه به هیچ حس دیگه ای بود...هر بار که به تو فکر می کنم سراسر وجودم غرق مستی و نشئگی می شه و بغض قریبی گلوم رو فشار میده؛ قطره های اشکم از شدت این شوق دیدار بی اختیار سرازیر می شن... و من عاشق تر از همیشه مشتاق دیدار مسافری هستم که از ازل دل در گروی او داشتم؛ می دونم و خوب می دونم که سخت دلم رو به او باختم و چشم انتظارم تا هرچه زودتر از راه برسه...

ای نازنینی که با حضورت و با نوید از راه رسیدنت خونه دلم رو پر از نور و عشق و شادی کردی ،امید دارم که من هم لایق حضور پاک تو باشم،  تویی که به دعوت من راهی این سفر پر فراز و نشیب شدی...

 

راه را آب زنید

زندگان را همه فریاد زنید

زندگی در راه است

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)