تپش های قلب او...
یکی از تجربه های زیبای زندگیم که یک بار دیگه حس زندگی و زنده بودن رو در من تازه کرده این روزا به وجودم گره خورده و پس از سپری کردن قریب به پنج ماهِ سخت دیروز برای اولین بار به زیبایی حضورش برام محسوس و ملموس شد...دیروز برای اولین بار تپش های قلبِ یک انسان رو در درونِ بطن خودم حس کردم، اونم سرِ کلاس زبان. داشتم از خنده روده بر می شدم چون اولش تشخیص اینکه آیا نبض خودمه یا قلب فرشته ی کوچولوم برام قابل تشخیص نبود. شب که اومدم خونه و روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار حرکت این موجود کوچولو رو حس کردم و از تجربه این حس غرق شادی شدم و کلی تو دلم قند آب شد...این روزا رو خیلی دوست دارم. بهار زیبا، هوای زیبا و دلبند پر از ناز و ادا :-)
من که هنوز این فرشته کوچولو رو ندیده عاشقش شدم...با جریان زندگی او در وجود من یه حس دوباره از زندگی جریان پیدا کرده و تپش های قلب هردومون با هم مانوس و هم صدا شدن. هر از گاهی که خلوت هام رو با او قسمت می کنم،ا و هم حضورش رو با حرکت و اشاره ای به من نشان می ده...خلاصه عالمی داریم با هم و عشق و صفایی...