پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

یکی بود یکی نبود

پ... مثل پارسا

 زنگ کلاس به صدا در اومد و معلم با صدای بلند به بچه ها گفت: بچه ها اگه گفتید درس امروز ما چیه؟...         یکی از بچه ها دستش رو برد بالا و گفت: اجازه خانوم ما بگیم! "پ" ، پ مثل پــــارســــا... همچین که بقلش کردم و چشمام به چشمش افتاد دلم هوری ریخت...انگار عاشقش شدم؛از همون نگاه اول. یه جورایی چهرش برام آشنا بود اما نمی دونستم کجا دیدمش...همه وجودم آروم بود به رقم درد عمیقی که بر وجودم زخمه می زد. بعد از مدت ها چشم انتظاری بالاخره از راه رسید و کوله بارش رو زمین گذاشت. مسیر خیلی سختی رو پشت سر گذاشته بود و تا لب پرتگاه رسیده بود امااز اونجایی که می دونست دلداد...
16 مهر 1390

اگه گفتین من تو دل مامیم چه می کنم؟

سلاااام صُب به خیر! اگه گفتید؟ بَله! من امروز وارد 8 ماه شدم؛ همش 56 روز دیگه مونده که بیام پیشتون اگه از حال من می پرسید...باید بگم من اینجا حالم خیلی خوبه و سرم کلی شلوغه. می دونید آخه! من کلی اینجا برای خودم برنامه دارم دوست دارین بدونین مثلا چه کارایی می کنم؟ بعضی وقتا که ددیم برام ساز میزنه منم ذوق موسیقیاییم شکوفا می شه و با سازم همراهیش می کنم!   بعضی وقتام که مامیم درس می خونه، خوب منم کتاب داستان می خونم دیگه!   یه وقتایی البته مامیم از بس که هی درس می خونه دلش درد می گیره، اونوقت من براش دلشو معاینه می کنم تا زود خوب شه! اما می دونین چیه؟! بعضی وقتام خوب حوصلم سر می ره  خـــوب ! اونوقت...
24 تير 1390

پسرمون امروز وارد 7 ماه شد!

امروز پسر کوچولوی ما پا تو هفته 28 پیش از تولد گذاشت. 7 ماه از 9 ماه با همه تجربه های ترش و بیشتر شیرینش برام سرشار از لذت و یادگیری بوده. از اواسط اردیبهشت من و بابا کامیار شروع کردیم به تهیه و تدارک لوازم مورد نیاز مسافر کوچولومون. اولش یه لیست تهیه کردیم و بعد هم با کلی ذوق و شوق شروع کردیم به خرید . به جرات می تونم بگم که این خرید یکی از لذت بخش ترین تجربه های زندگیم بوده. مطالعه و آشنایی با نیازهای یه نوزاد که تازه به این دنیا می یاد. یه جورایی آدم بر می گرده به نقطه آغاز خودش. مدتی می شه که شروع به خوندن کتاب های مختلفی با کامیار کردیم. انسان در مسیر زندگی، نوشته دکتر مجد. تربیت و تغذیه کودک، نوشته دکتر اسپاک و کتاب رمز و راز های...
27 خرداد 1390

منو بیارید بیرون، حوسلم صَر رفته!

اِمروس حوسلم صر رفته بود جُفتم یه کم بیام تو وبلاگ مامی و ددی یه کم باسی کنم آخه بابا به کی بگم اینجا خیییلی تنگ و تاریکه! حتی یه چراغ نفتیم پیدا نمی شه که آدم روشن کنه مامی هی میگه صَب کن عزیزکم هنوز سه ماه مونده تا از اونجا بیای بیرون، آخه می دونین میگن من الان نا رسم "آخه مگه من میوه م؟؟!!! " تاسشم من که کلی سواط دارم می تونم جو تّا بشمرم؛ آخه مامی و ددی کلی برنامه ریزی کردن که من آدم با سواتی بشم تو آینده؛ ددی م هم به مامیم یه وِ سایت  معرفی کرده که مامیم گوش کنه من سوات موسیقیم شلک بگیره از حالا خولاصه من که به هر در و دیواری می زنم که منو بیارن بیرون نمی شه، منم به جاش هی پاهامو جم می کنم پشتمم می کنم به آقای دکتر تا هیچ ...
27 ارديبهشت 1390

تپش های قلب او...

  یکی از تجربه های زیبای زندگیم که یک بار دیگه حس زندگی و زنده بودن رو در من تازه کرده این روزا به وجودم گره خورده و پس از سپری کردن قریب به پنج ماهِ سخت دیروز برای اولین بار به زیبایی حضورش برام محسوس و ملموس شد...دیروز برای اولین بار تپش های قلبِ  یک انسان رو در درونِ بطن خودم حس کردم، اونم سرِ کلاس زبان. داشتم از خنده روده بر می شدم چون اولش تشخیص اینکه آیا نبض خودمه یا قلب فرشته ی کوچولوم برام قابل تشخیص نبود. شب که اومدم خونه و روی تخت دراز کشیدم برای اولین بار حرکت این موجود کوچولو رو حس کردم و از تجربه این حس غرق شادی شدم و کلی تو دلم قند آب شد...این روزا رو خیلی دوست دارم. بهار زیبا، هوای زیبا و دلبند پر از ناز و ادا :-) ...
27 ارديبهشت 1390

تو می آیی

آری نازنینم،                        تو می آیی... از دیاری دیرآشنا...از سرزمینی نه چندان دور...از دل روشنایی که در عمق ناشناس تاریکی هاست. از دیاری که روزی من هم ناچار به ترک اون شدم... هنوز هم نمی دونم که تو اون سرزمین تاریکی که تو الان توش بسر می بری و روزی مامن من هم بوده، چی می گذره و آیا اصلا کسی خودش روزی، لحظه ای پیش از ورود به اون عالم پرده ای رو کنار زده یا سَرَکی کشیده تا ببینه چی تو اون دالون تنگ و تاریک می گذره و انتهاش به کجا می رسه...شاید اگر انتخاب با خود ما آدما بود هیچوقت جرات نمی کردیم پامونو تو همچین عالمی بذاریم... امـــروز 25 هفته ...
27 ارديبهشت 1390

مسافر کوچولوی ما!

شاید برای هر زن این یه حس نو، یه تجربه منحصر به فرد یا یه جور دوباره بودن به حساب بیاد...حس مادر شدن؛ و در پی اون، تجربه واقعی این حس... یادم میاد که دو سال پیش دوستی بعد از شنیدن نگرانی های من از آوردن یه موجود بی گناه به این دنیا و اینکه ترس من از نداشتن توان کافی برای پاسخگو بودن در مقابل یه انسانی که مسئولیت آوردنش به این دنیا به عهده من باشه، بهم گفت: سارا اینقدر نگران نباش، بچه ها خودشون زمان اومدنشونو تعیین می کنن، اگر نخوان هیچ وقت به این دنیا نمیان و اگر هم بخوان در کمال ناباوری راهشون رو به سوی این دنیا آغاز می کنن! و اون خیلی درست می گفت...درست در عین ناباوری سر و کلش پیدا شد این مسافر کوچولو! سال ها همدم گفتگوهای درونی من بود...
26 ارديبهشت 1390

Top Father

These days are passing by very fast for me and I'm counting the days to become a father.It's a strange passion inside me which gives me an extraordinary power to do whatever looks like impossible. No matter how much I sleep, no matter how much I work and no matter how much difficulty I have....I'm going to be a father, yesss. Every day I think how should I speak with my child, how is going to be my manner with my child and how should we raise him/her...I have studied some related books but I need more to know. But these days are not so easy for Sara.....she is very happy and passionate too but she has a lot of difficulty...As our ch...
26 ارديبهشت 1390

Becoming a father ...Dad

When I was a child, every time I looked at my father I imagined it should be a very complicated and some how hard to be a father. There is a lot of things you should do, responsibilities, considerations, family support and supply, future and…and…and…! Then I thought a father is somehow a champion or at least should be an extra ordinary man. The out put was an unknown worry for being a father .’’ how can I make it? What will happen if I can not provide sufficient support for my child and family? How can I raise a child? How am I going to teach him?'' j After my marriage, Sara and I were always planning ...
26 ارديبهشت 1390